پیامک مناسبتی
سال ها شهر هوای بی تو بودن را نفس کشید و امروز، در ناگهان آمدنت، اشک شوق است که جاری است از گونه دلتنگی شهر.
بر می گردی تا دوباره بال هایت را بتکانی در هوای آزادی وطن.
به خانه خوش آمدی!
قدم بر چشم عشق گذاشتی!
مسافر دیرسال شوق، به خانه ات خوش آمدی!
خانه را منور کرده است، برقی که در چشمانت می درخشد.
ستاره ها را به خانه بازگرداندی.
عصر ۲۶ مردادماه ۱۳۶۹، ساعتی به یاد ماندنی و منظره ای فراموش ناشدنی بود.
چشم ها سخن می گفت، اما زبان ها ساکت و آرام بود.
دست ها بالاجبار گشوده می شد و یار و رفیق تنهایی ها و شریک لحظه های غم و اندوه را به آغوش می کشید.
آمدند با همان صلابت همیشگی، همان طور که دیروز رفته بودند.
امروز که آمدند، بوی اسپند و دود، بوی عطر خاطرات، و بوی مهربانی و انتظار فضای دل ها را سرشار از شور و شعف کرد.
آن روز عشق طلوع کرد، همان عشقی که هشت سال پیش بدرقه اش کردیم و اینک به استقبالش می رویم.
چشم های همگان اشک بار بود، نه به خاطر غم و اندوه، بلکه این بار از شوق وصال.
سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی گرامی باد
خوش آمدید، چشم هایی که در تولد پروانه ها بودید و دیدید آسمان را که میزبان چقدر پرواز بود!
هنوز خاطره رفتنت، در حافظه کوچه جریان دارد؛ همان روز که مادرم کاسه ای نور پاشید پشت سرت، کوله بارت پر بود از «توکل» و «یقین».
سالروز بازگشت آزادگان گرامی باد
شهر، آغوش می شود، شادمانی حضورت را.
روزگار، با هزار چشم، به تماشا می نشیند جاودانگی ات را.
خوش آمدی به وطن که تا پای جان، برایش جانفشانی کردی!
درخشش خبر در چشم های روز.
خیابان ها صف کشیده اند برای پذیرایی مهمانانی آشنا از دیار غربت.
بوسه بر خاک می زنی و بر سرت گل ها دست افشانی می کنند.
چقدر ناتوانند پرنده ها برای رسیدن به بلندای شانه هایت.
مسافر دیار دوردست! آمدی و خورشید را دوباره به آسمان شهر برگرداندی.
مدت ها بود که جاده ها گوش خوابانده بودند عبور زمان را؛ برای شنیدن آهنگ قدم هایت.
کوله بار غربتت را پشت دروازه های شهر بگذار! اینجا همه با صدایت که در آن حزن هزار قناری عاشق گرفتار پنهان است، آشنایند.
تو را تمام شهر می شناسند.
شهر، پس از مدت ها کمر راست کرد.
پس از مدت ها دوری، دست های تو کوله بار انتظار را از شانه هایش برداشت.
شهر، چقدر بزرگ می شود برای حضور اساطیری ات!
حس غریبی بود؛ عشق خودنمایی می کرد.
اقاقیا به استقبال آمده و آفتابگردان صورت خود را به خورشید سپرده بود.
نسیم، مژده وصل می داد.
انتظار پایان یافت و بازگشت پرستوها، سخنی بود که هر پیر و جوانی ورد زبان خود کرده بود.